فاصله را تو یادم دادی
وقتی با لبخند
دور شدی از من
عکاس بهتر از ما فاصله را می فهمید
تو در عکس نیستی
نازنین!
بگذار
در سوگ یک سلام بگریم
دیروز
با هر سلام تازه
آفتابی می تابید بر برف:
«چه کار میتوانم برایت بکنم»
امروز
انتظارت دیری نمی پاید
هر سلام تازه
بی درنگ
می رسد به ترجیع همه دوستی های این روزگار:
«چه کار می توانی برایم بکنی»
چه توفانی از سر این باغ گذشته است!
چقدر ساده نوشتی که هرچه بود گذشت
تمام خاطره هایم شبیه دود گذشت
من از تو یاد گرفتم که پر شوم از هیچ
اگر که بودن با تو، پر از نبود گذشت
همیشه باز برایت دری نمیماند
تو گفته بودی از اول، ولی چه زود گذشت
صدای پای دلت هم به گوش من نرسید
بدون مکث گذشتی و بی ورود گذشت
به پای سنگ دلت گریه های من میمرد
که روح غمزده ی من شبیه رود گذشت
پشت تنهایی من که رسیدی ،
گوشهایت را بگیر !
اینجا سکوت ،
گوش تو را کر میکند
اما !
چشمهایت را باز کن
تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی
هجوم سایه های خیال،
سرابهای بی وقفه ی عشق،
تک بوسه های سرد
منظره ای به تو میدهد
که میتوانی تنهایی مرا به خوبی ترسیم کنی ...!
دیروز...
باز باران با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه...
و اما امروز...
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه...
باز می آید صدای چک چک غم...
باز ماتم...
آه...
نمی دانم...
نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟
نمی فهمم،
چرا مردم نمی فهمند که آن کودک...
که زیر ضربه های تند باران سخت می لرزد...
کجای ذلتش زیباست؟....
هر چند عاشقان قدیمی
از روزگار پیشین
تا حال
از درس و مدرسه
از قیل و قال
بیزار بوده اند
اما
اعجازماهمین است:
ماعشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
درآن کتابخانه ی کوچک
تاباز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
باهم یکی دولحظه ای بخوانیم
**
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی...
ناگاه
انگشتهای "هیس!"
مارا
ازهرطرف نشانه گرفت
انگار
غوغای چشمان من وتو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
سال ها می گذرد
و من از پنجره بیداری
کوچه یاد تــ♥ــو را می نگرم ... می بویم
و چنان آرامم که
کسی فکر نکرد
زیر خاکسترآرامش من
چه هیاهویی هست ... !
عاشقی هم دردی است ... !
و من از لحظه دیدار تو می دانستم
که به این درد
شبی خواهم مرد ... !
من تمنا کردم...
که تو با من باشی...
تو به من گفتی
هرگز! هرگز!...
پاسخی سخت و درشت...
ومرا...
غصه ی این هرگز کشت...
نه از خاکم ،نه از بادم نه در بندم، نه آزادم
نه آن لیلاترین مجنون نه شیرینم، نه فرهادم
نه از آتش، نه از سنگم نه از رومم ،نه از زنگم
فقط مثل تو غمگینم فقط مثل تو دلتنگم
چه غمگینم، چه تنهایم نه پنهانم، نه پیدایم
نه آرامی به شب دارم نه امیدی به فردایم
چه امیدی،چه فردایی چه پنهانی ،چه پیدایی
اگر خوشحال ،اگر غمگین چه فرقی داره تنهایی
تونیستی قصة دردم سیاهم، ساکتم،سردم
اسیر خاکم وخسته اگر سبزم، اگر زردم
اگر آبی تر از آبم اگر همزاد مهتابم
بدون توچه بی رنگم بدون تو چه بی تابم
بیا از من جدایم کن صدایم کن ،صدایم کن
دلم از دست من خونه بیا از من رهایم کن
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |