اما...
اعجاز ما همین است :
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
درآن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ....
ناگاه
انگشتهای هیس !
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !
من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعله ی سوزنده که آتش زده بر دامن پروانه نمیترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسان ها می ترسم
من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینه ی بی قلب ظلمت ها نمی ترسم
من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم
آرزویم این است نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد......
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز........
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی.......
عاشق آنکه تو را می خواهد.......
و به لبخند تو از خویش رها می گردد.........
و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد.........
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریـم سرشار می کند
و می شود از آنجا خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
شاید آن روز که سهراب نوشت زندگی اجباری است
دلش از غصه حزین بود و غمین
حال من می گو یم
زندگی یک در و دروازه و دیوار که نیست
که نشد بال زدو پرواز کرد
زندگی اجبار نیست
زندگی بال و پری دارد و مهربان تر از مهتاب است
تو عبور خواهی کرد
از همان پنجره ها
با همان بال و پر پروانه
به همان زیبایی
به همان آسانی
زندگی صندوقچه ی اسرار پرستو ها نیست
زندگی آسان است
بی نهایت باید شد تا آن را یافت
زندگی ساده تر از امواج است
پس بیا تا بپریم
وتا شبنم آرامش صبح
تا صدای پر مرغان اقاقی بال و پر باز کنیم
تا توانیم که ازاول آغاز کنیم و تا نهایت برویم
اما نمیدانستی که قرار است داغ هزاران "سلام"را
بر دلم بگذاری...!
حتــی غریبــهها میدانند
کــه شانــههای غـرورت
تــشنه هـــق هـــق اســت
حتــی میدانند
که بــاید پلکهــایت را
دوســت داشــت
تــا آشنــایی را نشنــاسی .
میدانــی ؟
مــن هیــچ بـغضی را ارزان
نـفروختـــهام
تنهـــا
سـایـههـــای حضــورم راپــوششی میکنــم
بــر شانـههــای عریــان غـرورت
تــا ،غــریبــهای عبــور نـکـنـد
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!
این روزها فریادم به جایی نمی رسد
دعاهایم سرگردان استجابتند
اشکهایم می آیند و نمی روند
بغض هایم دائم می ترکند...
این روزها می خندند بر احوال دلم
دلم به حال دلم می سوزد...
از که سراغ تو را بگیرم ؟
می گویند ما هم خدایی داریم...
می رسد به دادمان
وقتی که از تو و من چیزی باقی نمانده باشد...
به چه زبانی بگویم ویرانه ام از پاییز...
از فصل کوچ ...
از اجبار جدایی ...
این روزها
موریانه های دیروز
آرزوهای امروزم را می خورند
اینقدر صدای پای تنهایی نزدیک می آید
تا ترک بردارم از غم
نه من تقدیر تو بودم
نه تو گاهی برایم دلتنگ می شوی ...
از خدا پنهان بود...
از تو که پنهان نبود چشمان عاشقم...
پس چرا چنین کردی با من ؟
تو نامهربان بودی یا سرانجام عشق
چنین است ؟
و اما ما هم خدایی داریم ...
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |