کدام کوچه به تو ختم شد
کدام رنگ هم رنگ تو شد
در پس کدام پنجره انتظارت به مقصد رسید
در گوشه کنار کدام لبخند حلول کردی
که من ندیدمت
گفتند آمده ای
اما
بی فروغ چشمانم
چگونه تو را می یافتم!!!
خواستم بنویسمت
خواستم بخوانمت
خواستم چون نقاش دیوارهای گلی تو را طرح بزنم
نشد
چه سخت بودی
طرحت
نگاهت
آری
سنگینی نگاهت را هیچ بومی تحمل نکرد
و طرح نا دیده ی صورتت را هیچ پیکر تراشی تاب نیاورد
انتظارت از من و دفتر کوچکم چه بود؟!
طاقت این کاغذهای خام
با شعرهایت ذغال می شد!
و نای این صدای خسته تا بلندای وجودت نبود...
با اندکی مهربانی
بهشت را می بینی
که در همین نزدیکی هاست
راه را ادامه می دهم به تنهایی به سادگی و کسی در این میان به من امید می دهد که در پایان راه به تو می رسم تورا می بینم... و دستانت را می گیرم و من سرشار از شوق و امید راه را ادامه می دهم به خاطر تو اما مگر این راه بی پایان نیست؟... پس چرا...؟ و به رویایت بسنده می کنم شاید این راه?این جاده و این سرنوشت روزی تسلیم شد و به پایان رسید و در پایان این راه بی پایان تو ماندی... فقط تو اما مگر این راه پایانی هم دارد...؟ من برای رسیدن به تو سراسر شور و اشتیاقم و تو...با نگاهی خیره و بی تفاوت تنها دستانت را دراز می کنی تا تمنای مرا براورده کنی با دستانی سرد و خالی از احساس اما من همه ی دنیا را برای همان یک لحظه با تمام وجود فدا می کنم کاش میدانستی با وجود غرور بی جایت و با وجود چهره ی سنگیت گاهی فقط گاهی و برای چند لحظه ی کوتاه چهره ی مهربان و قلب پاکت نمایان میشود و با تمام وجود فریاد میزند تو آنی نیستی که در مقابل منی و من باور میکنم و دوباره با تو میمانم اما ای کاش گاهی فقط گاهی و برای چند لحظه ی کوتاه خودت بودی خودت... کسی که باعث می شود بمانم و دلم را به همان دست سرد و نگاه خالی از احساس خوش کنم
من دلم میخواهد ...
خانه ای داشته باشم پر دوست ...
کنج هر دیوارش ...
دوستانم بـنشینند آرام ...
گل بگو گل بشنو ...
هر کسی میخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد ...
شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست ...
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست ...
بر درش برگ گلی میکوبم ...
و به یادش با قلم سبز بهار ...
مینویسم:ای یار خانه دوستی ما اینجاست ! ...
تا که دیگر نگوید سهراب : خانه دوست کجاست ؟
قدر این همه بابونه و این همه بهار پنهان را نمی دانی
قدر این همه روز پرپر شده
قدر این شعری که به خانه می آید و
دیگر سراغت را نمی گیرد
نه
دیگر در هیچ پنجره ای پیدا نمی شوی
و دیگر با هیچ ستاره ای همسفر نیستی
چه اشتباهی اتفاق افتاده است
با این همه بابونه و این همه بهار پنهان
این همه سال گمشده را
چگونه برگردم؟
نه راهی مانده است و نه ردپایی
تنها
سوزی و سوسوی ستاره ای سرگردان
در آسمان مغموم چند سالگی
چگونه برگردم
نه
این ستاره ی سرگردان مرا به منزل نمی رساند
تمام روزهایم پر از حسرت گذشته هاست
کاش می شد بر می گشتم
آه دریغ و حسرت همیشگی....
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |