من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعله ی سوزنده که آتش زده بر دامن پروانه نمیترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسان ها می ترسم
من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینه ی بی قلب ظلمت ها نمی ترسم
من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |