من تمنا کردم...
که تو با من باشی...
تو به من گفتی
هرگز! هرگز!...
پاسخی سخت و درشت...
ومرا...
غصه ی این هرگز کشت...
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |