در نقاشی هایم تنهاییم را پنهان می کنم
در دلم دلتنگی ام را...
در سکوتم حرفهای نگفته ام را
در لبخندم غصه هایم را
دل من چه خردسال است
ساده می نگرد...
ساده می خندد...
ساده می پوشد...
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است
ساده می افتد...
ساده می شکند...
ساده می میرد...
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |