خواستم بنویسمت
خواستم بخوانمت
خواستم چون نقاش دیوارهای گلی تو را طرح بزنم
نشد
چه سخت بودی
طرحت
نگاهت
آری
سنگینی نگاهت را هیچ بومی تحمل نکرد
و طرح نا دیده ی صورتت را هیچ پیکر تراشی تاب نیاورد
انتظارت از من و دفتر کوچکم چه بود؟!
طاقت این کاغذهای خام
با شعرهایت ذغال می شد!
و نای این صدای خسته تا بلندای وجودت نبود...
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |