پنجره را باز می کنم,بوی خوبی هایت مرا مست می کند.
من سرمست روی صندلی می نشینم.هوا نم دارد.
بوی خوبی هایت چه دلچسب است.فکرم را رها می کنم.
چشمانم را می بندم و بوی خوبی هایت...... .
من در ابر ها قدم می زنم. بوی خوبی هایت اینجا چقدر غلیظ است!
چشمانم را باز می کنم.روی صندلی تلو تلو می خورم.
بیرون را نگاه میکنم.
باران می بارد و اذان می گوید و بوی خوبی هایت........ .
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |