ابری ام که بین کوه ها گرفتار شده باشد
راهی برای فرارم نیست...
باید بارید...
بارید و تمام شد
دیوار ها که کوتاه نمی آیند!
وقتی همه چیز ته کشیده باشد
دیگرچه فرقی می کند
من سیب دوست داشته باشم یا انار ؟
پاداشی که در کار نیست
کوله بارم را پر می کنم از فراموشی
و دکمه rec را خالی خالی فشار می دهم !
صفحه پاک می شود ...
به همین سادگی!
یک قاشق چای خوری به من بدهید!
میخواهم خودم را
در یک لیوان زندگی
حل کنم!
می بینی
اینجا،هیچ خبر تازه ای نیست
همان ابرها
همان سایه ها
همان چراغ های روشن و خاموش همیشگی
حتی دلی
با مشخصات دقیق
همان گرفتگی!
دلتنگی هایم با صدای تپش های قلب تو پایان می یابند
من
خودم را
لحظاتم را
با صدای تو
کوک کرده ام
بیا تا کوکم تمام نشده!
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |