تو را من چشم در راهم... تو را من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛ تو را من چشم در راهم. شباهنگام،در آن دم،که بر جا،دره ها چون مرده ماران خفتگان اند؛ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام، گرم یادآوری یا نه،من از یادت نمی کاهم؛ تو را من چشم در راهم
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |