خدایا کفر نمیگویم پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی،خداوندا اگر روزی زعرش خود به زیر آیی
لباس فقر بپوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردی بیاندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی،نمی گویی؟
خداوندا اگر در روز گرماخیز تابستان تنت را بر سایه ی دیواری بگشایی لبت را بر کاسه مسی قیراندود بگذاری و قدری آن طرف تر عمارت های مرمری بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی،نمی گویی؟ خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه
خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و
انسان ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |