دنیای بی چشمی عجب زیباست,
از آن پس بود که توانستم روی پشت بام کاه گلی خانه پشت خندق بنشینم, چشمانم را ببندم و ستاره ها را ببینم, و فقط صدای مضراب خودم را بشنوم, بزنم برای ستاره ها و بخوانم برای ماه آسمان و با چشم بسته ببینم که فانوسهای بچگی به هم کله می زنند و از دست ستاره ها فرار می کنند , لای ابرها. و ببینم که کاسه تار در بغل نشسته ام توی یکی از فانوس ها, آن فانوس قرمز, نشسته ام جای شمعی که در آن می سوخت و دارم ساز می زنم, برای کی. یادم نیست.
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |