راه را ادامه می دهم به تنهایی به سادگی و کسی در این میان به من امید می دهد که در پایان راه به تو می رسم تورا می بینم... و دستانت را می گیرم و من سرشار از شوق و امید راه را ادامه می دهم به خاطر تو اما مگر این راه بی پایان نیست؟... پس چرا...؟ و به رویایت بسنده می کنم شاید این راه?این جاده و این سرنوشت روزی تسلیم شد و به پایان رسید و در پایان این راه بی پایان تو ماندی... فقط تو اما مگر این راه پایانی هم دارد...؟ من برای رسیدن به تو سراسر شور و اشتیاقم و تو...با نگاهی خیره و بی تفاوت تنها دستانت را دراز می کنی تا تمنای مرا براورده کنی با دستانی سرد و خالی از احساس اما من همه ی دنیا را برای همان یک لحظه با تمام وجود فدا می کنم کاش میدانستی با وجود غرور بی جایت و با وجود چهره ی سنگیت گاهی فقط گاهی و برای چند لحظه ی کوتاه چهره ی مهربان و قلب پاکت نمایان میشود و با تمام وجود فریاد میزند تو آنی نیستی که در مقابل منی و من باور میکنم و دوباره با تو میمانم اما ای کاش گاهی فقط گاهی و برای چند لحظه ی کوتاه خودت بودی خودت... کسی که باعث می شود بمانم و دلم را به همان دست سرد و نگاه خالی از احساس خوش کنم
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |