اما...
اعجاز ما همین است :
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
درآن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ....
ناگاه
انگشتهای هیس !
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود !
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |