این روزها فریادم به جایی نمی رسد
دعاهایم سرگردان استجابتند
اشکهایم می آیند و نمی روند
بغض هایم دائم می ترکند...
این روزها می خندند بر احوال دلم
دلم به حال دلم می سوزد...
از که سراغ تو را بگیرم ؟
می گویند ما هم خدایی داریم...
می رسد به دادمان
وقتی که از تو و من چیزی باقی نمانده باشد...
به چه زبانی بگویم ویرانه ام از پاییز...
از فصل کوچ ...
از اجبار جدایی ...
این روزها
موریانه های دیروز
آرزوهای امروزم را می خورند
اینقدر صدای پای تنهایی نزدیک می آید
تا ترک بردارم از غم
نه من تقدیر تو بودم
نه تو گاهی برایم دلتنگ می شوی ...
از خدا پنهان بود...
از تو که پنهان نبود چشمان عاشقم...
پس چرا چنین کردی با من ؟
تو نامهربان بودی یا سرانجام عشق
چنین است ؟
و اما ما هم خدایی داریم ...
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |