قدر این همه بابونه و این همه بهار پنهان را نمی دانی
قدر این همه روز پرپر شده
قدر این شعری که به خانه می آید و
دیگر سراغت را نمی گیرد
نه
دیگر در هیچ پنجره ای پیدا نمی شوی
و دیگر با هیچ ستاره ای همسفر نیستی
چه اشتباهی اتفاق افتاده است
با این همه بابونه و این همه بهار پنهان
این همه سال گمشده را
چگونه برگردم؟
نه راهی مانده است و نه ردپایی
تنها
سوزی و سوسوی ستاره ای سرگردان
در آسمان مغموم چند سالگی
چگونه برگردم
نه
این ستاره ی سرگردان مرا به منزل نمی رساند
تمام روزهایم پر از حسرت گذشته هاست
کاش می شد بر می گشتم
آه دریغ و حسرت همیشگی....
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |