شب زیبایی بود
آن شبی را که در آن حس کردم
دل من پر زد و سویت آمد
آن شبی کز سر شب تا به سحر
بلبل باغ دلم نغمه برایت میخواند
هیچ یادت هست؟
آن شبی را که در دیدگانت چه تب آلود چه مست
رفت تا عمق دلم را کاوید
حال رفته ای و باز منم
که به یاد تو و آن عشق عزیز
گفته ام باز به آن نقطه به شب
رفته ام تا که بجویم دل پر مهرت را
رفته ام تا که بجویم نور پر مهر سیه چشمت را
ولی افسوس که دیگر حتی
سایه ای زان رخ پر مهر توام نیست
که من بسپارم به هوایش دل را...
تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطر تو سرشار است
از تبار فاطمه ای و گویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند
پس خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم گردان
که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده
مادرم،با تمام وجود دوستت دارم
روز زن مبارک
ابری ام که بین کوه ها گرفتار شده باشد
راهی برای فرارم نیست...
باید بارید...
بارید و تمام شد
دیوار ها که کوتاه نمی آیند!
وقتی همه چیز ته کشیده باشد
دیگرچه فرقی می کند
من سیب دوست داشته باشم یا انار ؟
پاداشی که در کار نیست
کوله بارم را پر می کنم از فراموشی
و دکمه rec را خالی خالی فشار می دهم !
صفحه پاک می شود ...
به همین سادگی!
یک قاشق چای خوری به من بدهید!
میخواهم خودم را
در یک لیوان زندگی
حل کنم!
می بینی
اینجا،هیچ خبر تازه ای نیست
همان ابرها
همان سایه ها
همان چراغ های روشن و خاموش همیشگی
حتی دلی
با مشخصات دقیق
همان گرفتگی!
دلتنگی هایم با صدای تپش های قلب تو پایان می یابند
من
خودم را
لحظاتم را
با صدای تو
کوک کرده ام
بیا تا کوکم تمام نشده!
من می آیم..
آرام...بی صدا...
قدم بر میدارم درون کوچه های دلتنگی ات
تو در خوابی...
عمیق فرو رفته ایی در رویای مهتابی ات
از این من تا تو...
یک ترانه،یک رویا،یک مهتاب فاصله است
من می گذرم....
شب را می برم.....
تو بر می خیزی...
نگاه می کنی...
جای پایی برایت آشناست...
تو را من چشم در راهم... تو را من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛ تو را من چشم در راهم. شباهنگام،در آن دم،که بر جا،دره ها چون مرده ماران خفتگان اند؛ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام، گرم یادآوری یا نه،من از یادت نمی کاهم؛ تو را من چشم در راهم
خدایا کفر نمیگویم پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی،خداوندا اگر روزی زعرش خود به زیر آیی
لباس فقر بپوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردی بیاندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی،نمی گویی؟
خداوندا اگر در روز گرماخیز تابستان تنت را بر سایه ی دیواری بگشایی لبت را بر کاسه مسی قیراندود بگذاری و قدری آن طرف تر عمارت های مرمری بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی،نمی گویی؟ خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه
خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و
انسان ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
اممممممممم....سلام،آدم موقعی که خسته میشه خیلی بی حوصله هم میشه!!!
آخه دلمو به چی خوش کنم،13 روز(حالا یکم بیشتر)تعطیلات هم که تموم شد،آخه آدم چجوری بره سر کلاس
چه دلخوشی داره باسه مدرسه،میریم مدرسه،یکم میشینیم،مشکلات آغاز میشه!!!!!!!!
خوب مگه میشه رو این صندلی ها نشست،موقعی که پا میشی اگه شلوارت ساده ترین شلوار هم باشه،از پارگی میشه مد روز!
معلم میاد،نه سلامی،نه علیکی،هیچی،میاد میشینه رو صندلیش،اون دفترشو باز میکنه،صدا میزنه که کی هست،کی نیست(برای آنها که نیستند برنامه ی ویژه ای دارند)
خوب،پنجره ها که کثیف،تخته که کثیف تر،تابلو پاک کن که نداریم(احتمال میدم برداشتن برای موزه)،دبیرا که خشک تر از چوب،امکانات در حد زیر صفر
اون از آبخوری که بوی گند میده،آدم دلش نمیاد بره تشنگیشو برطرف کنه،گلاب به روتون اونم از w.c که ماه به ماه تمیز نمیشه
زمین ورزشم که قربونش برم نداریم،باید بعلاوه ی این که میریم صبحا زمین ورزش اون سر شهر،ظهر هم بریم مدرسه،خسته و کوفته
آخه به نظر شما دیگه دانش آموز علاقه ای برای یادگرفتن داره؟؟؟؟؟؟؟؟حتما میگید جوون ، قدیما که همین امکانات هم نبود،حالا که خوبه براتون،ولی...ولی اون قدیما(ندیدیم،اما شنیدیم)دبیرا دلسوز بودن،بخدا اگه دبیر باهات دوست باشه تو صحرا هم میشه درس خوند
آخه چرا نباید یه نمره به دانش آموز بدن تا بتونه قبول بشه،چرا با هر دبیری که کلاس خصوصی میگیری نمره ی بالاتر هم میگیری،چرا پول جای دلسوزی رو گرفته
چرا باید وضعیت دومین دبیرستان کشور این باشه،چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
البته هنوز هم دبیر باحال و دلسوز هست ولی تعدادشون یک در هزاره!
آقا این همه بی حوصلگی و خستگی بس نیست که تنبیه بدنی هم بهش اضافه میکنید،خوب آدم چه امیدی به آینده داره،مثلا ما آینده سازان فردای کشورمونیم،با این وضع؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا یه دانش آموز رو میبینن که میتونه از خودش تو کلام دفاع کنه....یهو میزنین زیر گوشش،یه مشت هم تو کمرش،و با یه مشت کتک دیگه از کلاس میندازنش بیرون
چرا باید یک سری شهرستان مدارس خود را تعطیل نکنند در نوبت اول (خودشان فرمان میدن)،تا نمره ها افتضاح شود و در کل روحیشون تاثیر بزاره!!!!!!!!!!
به نظر شما این وضع تحصیل در سال 1390 هست،آیا همچین چیزی میتونه تضمین کنه که آینده ی کشورمون باشه،آیا این روحیه ما نوجوونا رو خراب نمیکنه،بابا باور کنید این دردا اینقدر زیاده که بعضی از ما از فکر زیاد حتی به فکر فرار یا بدتر از اون خودکشی میفتن،آخرشم افسرده میشن،یه آدم بیکار،باور کنید من دانش آموز هم سن خودم (15،حتی کمتر)میشناسم که رو به سیگار اورده از فکر زیاد
بخدا این وضعش نیست،این راهش نیست،چرا با اینکه بهشون تذکر میدن،هیچ اقدامی نمیکنن،این وضعیت تحصیل نیست!
دنیای بی چشمی عجب زیباست,
از آن پس بود که توانستم روی پشت بام کاه گلی خانه پشت خندق بنشینم, چشمانم را ببندم و ستاره ها را ببینم, و فقط صدای مضراب خودم را بشنوم, بزنم برای ستاره ها و بخوانم برای ماه آسمان و با چشم بسته ببینم که فانوسهای بچگی به هم کله می زنند و از دست ستاره ها فرار می کنند , لای ابرها. و ببینم که کاسه تار در بغل نشسته ام توی یکی از فانوس ها, آن فانوس قرمز, نشسته ام جای شمعی که در آن می سوخت و دارم ساز می زنم, برای کی. یادم نیست.
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد، برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت... روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد...
سلام،یه چند مدت بود اینجا رو دیگه به روز نمیکردم
تصمیم گرفتم یه وبلاگ دیگه در پارسی بلاگ ایجاد کنم تا شاید کمی انگیزم برای وبنویسی بیشتر بشه!
لطفا دوستانی که هنوز لطف دارن و به اینجا سر میزنن،به این وبلاگ جدید هم سر بزنند و درخواست دوستی و تبادل لینک بهش بدن!
آدرس وبلاگ جدید:www.phone4u.parsiblog.com
ممنون از همه ی شما
یک احساس بارانی...! آن زمان که بارش بی وقفه درد سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان خواهی گفت به کدامین گناه چشمانت بارانیست... |